پاییز شروع شد و ماجرای سرماخوردگی و تب و مریضی هم باهاش شروع شد. روز شنبه همین که قاشق و چنگال رو گرفتم دستم و خواستم ناهارم رو بخورم بابای دانیال بهم زنگ زد که از مد بهش خبر دادن دانیال تب داره و حالش خوب نیست و بیایید ببریدش. بساط ناهار رو جمع نکرده بدو بدو با باباش رفتیم مهدکودک. انقدر بیحال بود که رو مبل کنار خانم سیفی دراز کشیده و با دیدن من و باباش هیچ عکس العملی نشون نداد. من شک شده بودم ، بابا محسن زودی پرید و دانیال رو بغل کرد . من هم سریع از بغل بابایی گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و بردیمش درمانگاه. ساعت ناهار بودو دکتر هم نبود. رفتیم سمت خونه. تو راه براش یه آبمیوه گرفتیم (آبّ هندونه ) به زور کمی خورد. بردیمش خونه و زود برگشت...