دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکسهای جدید دانیال پاییز 92 مهدکودک

جیگر مامانه به خدا برعکس تمام عکسهایی که دانیال تا حالا تو مهدکودک انداخته و اینابر عکس خوب شده دست خاله پریسا جون هم درد نکنه که دانیال رو مرتب و منظم برای عکس گرفتن آماده کرده البته معلومه که خود دانیال هم همکاری خوبی داشته (برعکس عکسهای قبلی)   ...
29 مهر 1392

پاییز شد و دوباره مریضی شروع شد

پاییز شروع شد و ماجرای سرماخوردگی و تب و مریضی هم باهاش شروع شد. روز شنبه همین که قاشق و چنگال رو گرفتم دستم و خواستم ناهارم رو بخورم بابای دانیال بهم زنگ زد که از مد بهش خبر دادن دانیال تب داره و حالش خوب نیست و بیایید ببریدش. بساط ناهار رو جمع نکرده بدو بدو با باباش رفتیم مهدکودک. انقدر بیحال بود که رو مبل کنار خانم سیفی دراز کشیده و با دیدن من و باباش هیچ عکس العملی نشون نداد. من شک شده بودم ، بابا محسن زودی پرید و دانیال رو بغل کرد . من هم سریع از بغل بابایی گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و بردیمش درمانگاه. ساعت ناهار بودو دکتر هم نبود. رفتیم سمت خونه. تو راه براش یه آبمیوه گرفتیم (آبّ هندونه ) به زور کمی خورد. بردیمش خونه و زود برگشت...
9 مهر 1392

مرکز استعداد یابی

روز پنجشنبه به خواست خاله مهدیه من و دانیال سوار تاکی و اتوبوس شدیم و رفتیم سه راه جمهوری، خیابان نول لوشاتو. مرکز استعدادیابی. اونجا یه صبحت کوچیکی با مشاور کردم و اون از دانیال خیلی خوشش اومدو نظرش این بود که بچه باید قلدر باشه پر قدرت باشه و اینکه دانیال هوش و درک منطقی خیلی خوبه و کلی تعریف و ... آخه اونجا دانیال از پس یه پسربچه هفت ساله براومد و با اینکه از اون کتک خورد اصلا گریه نکرد. برعکس اون پسربچه گریه می کرد و از مامانش کمک می خواست. بااینکه دانیال اون رو نزده بود. فقط اون صندلیی که اون بچه می خواست رو برداشته بود. خلاصه. اون روز با خاله مهدیه و دوستش رفتیم اولین پیتزا فروشی ایران و پیتزا خوردیم. خیلی جالب نبود و من هم سردرد ...
9 مهر 1392

رفتن و نرفتن دانیال به برنامه عمو پورنگ

روز چهارشنبه قرار بود دانیال بره تو برنامه زنده عمو پورنگ .  من ٢:٣٠ مرخصی گرفتم و با باباییش بردیمش استودیو. تا ساعت ٤:٣٠ پشت در استودیو بودیم تا صدامون کنن بریم تو. وقتی رفتم تو فقط یه همراه باید با بچه میرفت که من رفتم. بعد گفت این کوچیکه باید ٦ سالش باشه اما حالا صبر کنید آخر سر برید تو. دانیال مثل سیریش به من چسبیده بود و تا ثانیه ایی از من جدا می شد گریه می کرد. بعد همه بچه ها رفتن. علی رغم اینکه هیچ پدر و مادی رو راه نمی دادن به داخل استودیو و همه والدین باید تو حیاط منتظر می شدن آقاهه گذاشت من دانیال رو ببرم تو اما هر کاری کردم دانیال از من جدا نمی شد. آخر بابامحسن هم اومد تو باز دانیال از ما جدا نشد دیگه پشیمون شدیم و رفتیم بیر...
9 مهر 1392

دانیال تو جشن دانش آموزان برتر با حضور عمو پورنگ

با اینکه همیشه منتظر آخر هفته هستم که صبح ها کمی بیشتر بخوابم ولی بخاطر دانیال جمعه صبح رو بیدار شدم و همراه دانیال دو نفری راهی دانشگاه شدیم. آخه قرار بود بخاطر تقدیر از دانش آموزان برتر همکاران دانشگاهی جشن بگیرن و عمو پورنگ هم با امیرمحمد بیان و برای بچه ها برنامه اجرا کنن. به موقع رسیدیم و تو نستیم دو تا صندلی خالی پیدا کنیم. بابا محسن هم یکساعت بعد از ما به ما ملحق شد. دانیال رو برد ردیف اول نشوند و دانیال از بادکنکهای جلوی سن یه چهار پنج تایی گرفت و مابه زود یکی دو تاش رو به بچه های کناریمون دادیم. دانیال به بچها های کنار ما چشم غره می رفت و می گفت عمو پورنگ منه عموی منه ها عموی تونیست و وقتی می گفتن جیغ و سوتو دست و هورا دانیال حسابی ...
1 مهر 1392
1